دوست خوب دستفروشم.
سلام
نمی دانم اکنون که من این دلنوشته را مینویسم، تو کجای این سرزمین پهناور هستی؟ شاید زیر سقف بازار بزرگ تبریز بساطت پهن است، شاید کنج بازار ماهی فروشان رشت نشستهای، شاید خاک اهواز را به اسم هوا به ریه میفرستی، شاید هم از آنجایی که نشستهای سیوسه پل پیداست.
مرا ببخش. به عنوان یک دوست، به عنوان یک هممیهن، به عنوان یک انسان! مرا ببخش که هر روز از جلوی بساط تو رد میشوم و حتی نگاهت نمی کنم. مرا ببخش که صدایم میکنی و من سر برنمیگردانم. مرا ببخش طوری رفتار میکنم که انگار وجود نداری!
در حالی که تو وجود داری. تو حق داری وجود داشتهباشی.
تو بخشی از من هستی، تو بخشی از ما هستی، تو بخشی از این جاودانگی هستی و تو بخشی از این کشوری.
شاید خودت هم فراموشت شدهباشد، اما مامور آمار، تو را هم در جمعیت این دیار کهن به حساب آوردهاست.
زمستان است. هوا سرد است. گاهی می بارد، گاهی میوزد، گاهی آفتابی سرک میکشد که خیلی هم رمق ندارد.
زمستان است، از همان زمستان هایی که شاعران بسیاری را جلو شومینه، نشسته بر یک نشیمن گرم و نرم و فنجان چایی در دست، به نوشتن واداشته است.
تو زمستان را بیشتر از من میشناسی. تو بهتر می دانی از کجا میآید و به کجا میرود. آن زیر اندازی که زیر بساطت میاندازی، همان که مسئول است کل سرمایه زندگیات آب نکشد و خیس نشود، او بهتر از تو زمستان را می شناسد چون همان دم که تو قربان صدقهی انگشت کوچک پایت میروی تا کمی دست از لجبازی بردارد و کمتر به بهانهی سرما اذیتت کند، اوست که با زمین یخ زده، هم آغوشی میکند تا شاید، تو سهمت از روزی آن روز را بگیری
راستی از زیر انداز بساطت گفتم، انصافاً خوب زبر و زرنگ شده! جلدی جمع و جور میکنید و باهم پا به فرار میگذارید. خوب میدانی چه لحظه ای را می گویم. همان لحظه که دوستانت داد میزنند،
“مامور شهرداری اومد، بدویید…”
تا همین اواخر، هرگز روی کلمه مامور شهرداری به این حد حساس نشدهبودم. برایم فقط یک شغل بود و بس. اما میدانم که این کلمه برای تو یک دنیا معنی دارد. میدانم وقتی داد میزنند که آمد، چه اتفاقاتی در درونت رخ می دهد. نمی دانم تا به امروز اسم چند نفرشان را از بر کردهای، چند تایشان را به عنوان انسانهای خوب میشناسی و دوست داری سر به تن کدامهایشان نباشد. نمی دانم تا به امروز به دوستانت زیر تابوت چند تایشان را گرفته اید!
دوست دستفروش من، مرا ببخش. همه ما را ببخش. کل این گیتی را ببخش و این اجتماع را حلال کند. آن کسی که بساطت را، کل زندگیات را، کل سرمایهات را، کل داراییات را به جوب میریزد، او که دست روی تو بلند میکند، او که لگد میپراند، و حتی او که نگاه می کند و می خندد!، همه آنها من هستم، ما هستیم، این اجتماع است. آن مرد که تو را میزند، روزی همشاگردی من بوده، برای رسیدن به تو در مترو کنار من مینشیند، وقتی به استخر میرود در همان آبی شنا میکند که من هم داخلش هستم و هوای آلودهای را نفس میکشد که من هم به زور آن هوا را وارد ریههایم میکنم.
دوست دستفروش من، تو هم کسی جز من نیستی. تو هم جگر گوشه این اجتماع هستی، تو هم همانی هستی که روزی به خاطر بدرفتاریهایی که تحمل میکنی، من و همهی ما در پیشگاه او، پاسخگو خواهیم بود.
دوست دست فروش من، هوا سرد است، مرا ببخش وقتت را تلف کردم و آنچه نوشتم کوچکترین دردی از تو دوا نکرد. مرا ببخش که جز این کاری نمیتوانم بکنم. ممنون که خواندی، سر بساطت برگرد، نکند سر برسند و ببرند و به خاطرش پاداش بگیرند… سر بساطت برگرد…
آیدین نامدار
آخرین روزهای پاییز ۱۳۹۶